۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

ازپوشش تا لخت-5

بمحض ورود به اتاق از قصد با صداي بلند گفتم چه آب خوبي داشت اين حمام، اينطوري همه متوجه اومدنم شدن، نازي سريع خودشرو جمع و جور کرد و شالش رو طوري انداخت که يقه و گردنشرو بگيره، سيمين با حوصله روسيريش رو همونجوري آورد بالا تا يه خرده روي موهاش رو بگيره و سعيد برگشت به سمت من گفت زودباش بيا که امشب چه شامي بخوريم با اين سبزي خوردن. منم رفتم کنارشون نشستم تا کمکشون کنم. وقتي مشغول بوديم همزمان از همه چي و همه جا حرف ميزديم، سعيدم حالا با اومدن من خيلي راحت تر شده بود و گاهي همه باهم شوخي هم ميکرديم. تنگيه لباس نازي و سيمين به حدي بود که انگار نوک سينه هاشون به سمت من و سعيد هدف گرفته شده بود، سيمين ديگه تو شوخياش راحتتر شده بود، خصوصاً با من. احساس ميکردم جو راحتتري از گذشته بينمون به وجود اومده. وقتي کار سبزيا تموم شد نازي و سيمين بلند شدن تا وسايل رو ببرن توي آشپزخونه، اينقدر شلوارشون تنگ به باسنشون چسبيده بود که اگه کون لخت هم بودن، کونشون به اين زيبايي خودنمايي نميکرد، وقتي از پشت سر کون پهن نازي رو کنار يه کون پهن ديگه ميديدم که بالا و پايين ميره، بي اختيار نگاهم با هر بالا و پايين رفتني به دنبالشون ميرفت، کون نازي پهن تر بود اما کون سيمين هم چون کمر باريکي داشت زيبايي خاص خودش رو داشت، از ديدن اين صحنه لذت ميبردم که متوجه شدم سعيد داره ميگه ببينم تو سير نميشي؟!!! گفتم از چي؟ گفت...

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

زن خودکار (کلیپ)

 یه کلیپ 18 دقیقه ای از خوردن.

جالب و دیدنی

مشاهده و دانلود در ادامه مطلب...

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

ازپوشش تا لخت-4

من داشتم ميگفتم وقتي زن هنرمندي مثل شما داشته باشم بايدم... که همزمان با يه دستش شروع کرد به ماليدن کيرم و با دست ديگش بيضه هام رو اروم گرفت و باهاش بازي ميکرد. بهش گفتم چي شده حالا خانم مدل زدن؟! گفت آخه داشتيم با سيمين بدنمونو اصلاح ميکرديم که حرف شد و سيمين گفت سعيد دوست داره من موهاي کسمو مدل دار بزنم ولي کمتر پيش مياد که اين کارو بکنم. بهش گفتم خب چرا آخه اونجوري که دوست داره نميزني براش، گفت سخته آخه، معمولاً يخورده که ميزنم خراب ميشه و بعد براي اينکه خراب شده همشو يه جا ميزنم. منم بهش گفتم ميخواي الان برات درستش کنم، گفت ميتوني؟، منم گفتم آره فقط بگو شوهرت چه مدلي دوست داره تا برات همونجوري خوشگلش کنم که تا ديد برات بخورتش. سيمينم گفت خطي، يعني يه خط صاف بالاي کسم. منم همونطوري براش زدم، خيلي خوشش اومده بود، اونم به من گفت حالا تو بگو سينا چجوري دوست داره، منم گفتم خب سينا من هرجوري که باشم خوشش مياد ولي اتفاقاً اونم خطي خيلي دوست داره، اونم فوراً پاهامو از هم باز کرد و با صابونو برداشت ماليد روي کسم رو کفي کرد و شروع به تراشيدن موهاي کسم کرد، وقتي تموم شدو با آب حسابي شستش گفت نازي جون منکه دهنم آب افتاد، حتماً سينا هم خوشش مياد ازين!!! وقتي نازي داشت اين حرفارو ميزد کيرم توي دستش بود و همزمان داشت برام ميماليد، منم با نوک سينه هاش که سفت شده بود و سمت من بود داشتم بازي ميکردم و لذت ميبردم. گفتم خوبه ديگه خانما خوب بهم ميرسن، اين سروصداها هم که راه انداخته بوديد براي همين بود؟. گفت نه همش. گفتم چطور مگه؟ گفت آخه سيمين اذيتم ميکرد، به بهانه شستن لاي پام همش دستشو ميماليد به لباي کسم، منم قلقلکم ميومد. تا اينو گفت نمي دونم چي شد که انگار يه حس خاصي همه وجودمو گرفت و ناله اي کردم. نازي حرفشو تموم کرد و...

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

ازدواج با مامان-آخر

اما بعد از اون افکار مزاحم و بزدلانه به مغزم مي رسيد که مي گفت نه اين کارو نکن. اما من به نداي دلم توجه بيشتري داشتم. اگه مامانم مثل من فکر نمي کنه پس منظورش امروز چي بود. اصلا چرا امروز خودشو تميز و مرتب کرد؟ چرا من رو به سينش فشار داد و اگه اينو حس مادرانه مي دونست چرا وقتي ياد عمو افتاد حالش متغير شد؟ آره مامان قدم اول را بر داشته بود. و من حالا بايد با احتياط جلو مي رفتم. و او را تصاحب مي کردم درست مثل داريوش سوم که خواهرانش را تصاحب کرد يا مثل بقيه پادشاهان ايراني که به گواه تاريخ صاحب مادرانشان شدند و با آنان ازدواج کردند. به خاطر آوردم روزي که داشتم يکي از کتاب هاي توي کمد را ورق مي زدم و ياد اين جمله افتادم که زرتشت هرگز ايرانيان را از ازدواج با محارم منع نکرده بود. به اتاق رفتم نوبت من بود. با خود فکر کردم اگر هم اشتباه کرده باشم او مرا خواهد بخشيد و به آشپزخانه رفتم. تصميم گرفتم نقشه ام را عملي کنم. به مامان گفتم مامان يادته کمرت درد مي کرد و چون مي دانستم قوطي کرم مخصوص کمر دردش را همراه آورده گفتم اگر مي خواهي بيا برايت کمرت را چرب کنم. تازه عمو هم نيست که فکر بدي بکند. مامانم به من نگاه مي کرد چيزي نمي شد در چهره اش خواند و سپس مثل اين که تازه متوجه حرفم شده باشد با يک لبخند محبت آميز و تحريک کننده قبول کرد. رختخواب را خودش پهن کرد و ساکش را کنار آن گذاشت. گفت من دوست دارم تاريک باشه. با گفتن اين جمله اندکي از لرزش دستم کم شد و جرات بيشتري پيدا کردم. حس کردم

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

از پوشش تا لخت-3

که خودش يدفه گفت اه سعيد با اين کارات، ببين نازي، همه جونم پر ماسه شده آخه، وقتي لاش دست ميکشم ميسوزه!!! همه يه لحظه توجهمون به حرف سيمين که اصلاً حواسش نبود چي گفته جلب شد، نازيم براي اينکه حرفو عوض کنه فوري گفت بايد شسته بشه خب سيمين جون، بشين غذاتو بخور، بعد ناهار ميريم با هم درستش ميکنيم. ناهار که تموم شد هر کسي يطرف خوابيده بود و استراحت ميکرد که سيمين از جاش بلند شد ايستاد و رو به نازي گفت نازي جون مياي کمک. نازي گفت باشه تو برو من الان ميام. نازي کنار من دراز کشيده بود، به من گفت با منکه کاري نداري فعلاً، برم کمک سيمين، بدن خودمم داره ميسوزه. منم گفتم خب تو هم برو بشور خودتو، بعد با پوزخند گفتم فقط مواظب باشيد خيلي همديگرو نشوريدا! بعد به سعيد گفتم ميخواي خودت پاشي بري زنتو بشوري؟! سعيد گفت بابا حالا که اينا ميخوان بزارن يخرده راحت باشيم حالا تو نذار، بذار برن بابا! نازي که رفت منو سعيد نزديک هم خوابيده بوديم. از توي حمام صداي تلق تولوق زياد ميومد و بعدشم صداي نامفهوم حرف زدن نازي و سيمين که گاهي هم جيغ ميزدن. سعيد گفت اينا دارن چيکار ميکنن، چقدر صدا ميدن! من گفتم نميدونم حتماً همون کاري که قرار بود ديگه، خب دارن خودشونو ميشورن ديگه احتمالاً. سعيد با نيشخند گفت خدا کنه فقط همين باشه و بلايي سر هم نيارن! منم خودمو زدم به اون راه و گفتم خب دارن دوش ميگيرن ديگه، تازه تو حمام هم که چيز خطرناکي نيست که چيزيشون بشه. سعيد دوباره ادامه داد...

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

ازدواج با مامان1

بعد از اين که کنکور دادم خيالم راحت شده بود يکسال همه چيز رو بر خودم حروم کرده بودم و حالا همش وقت داشتم. مامانم تو اين يک سال خيلي به من رسيده بود و من تازه متوجه زحماتش شده بودم و ياد روزهايي که اعصابم از درس خرد بود و بهش پرخاش مي کردم آزارم مي داد. تو اين يک ساله بابا و مامانم با هم دعواشون شده بود اما به اصرار مامان من چيزي نمي دونستم تا يک وقت تو کنکور لطمه نخورم. درست روز بعد از کنکور بود که فهميدم اونا قرار دادگاه هم براي طلاق داشتن و يک ماه بعد از هم جدا شدند و من فهميدم که مامانم نذاشته بود به من لطمه روحي بخوره. راستش از طلاق مامان ناراحت نشدم چون بابام آدم خشني بود و من هيچ وقت احساس نکردم دوستش دارم. اندک ناراحتيم به خاطر مامان بود که فشار زيادي تحمل کرده بود. راستش اون هنوز ۴۳ سالش نشده بود اما هنوز سر حال بود و بسيار جوان تر نشون می داد. گردن باريکي داشت و پوستش به روشني برف بود. وقتي دامن کوتاه مي پوشيد ساق هاي پايش مثل يک دختر جوان فربه بود و فقط شکم برجسته ی او بود که کمي سنش را بالا ميبرد. من به او وابسته بودم و هميشه از پدرم بيزار و همين عامل باعث شده بود دوري او را حتي يک روز هم تحمل نکنم. چند روز بعد از طلاق تصميم گرفت به روستاي آبا اجداديش برود. چون از لحاظ روحي خيلي آشفته بود و من هم تصميم گرفتم با او بروم تنها آن جا عمويش را داشت و بقيه فاميلش سالها قبل به شهر آمده بودند.البته خودش متولد شهر بود. روزي که مي خواست بليت بگيرد به من گفت که همراهش بروم اما من مشغول بستن چمدانم بودم. هنگامي که چمدانم را بستم مشغول جست جوي چند مجله براي خواندن در راه سفر شدم. تلاشم براي پيدا کردنشان بي نتيجه بود. کمد مامان را هم گشتم چون او هم گاهي آنها را مي خواند. به سراغ کمدي که در آن هميشه قفل بود رفتم. جاي کليدش را مي دانستم اما هيچ وقت به سرم نزده بود آن را باز کنم. کليد را از زير فرش برداشتم و در آن را باز کردم. چيزي به جز خرت پرت و چند آلبوم قديمي آن جا نبود. آلبوم ها را نديده بودم و به سراغشان رفتم. چند عکس معمولي و نيم لخت از بابا و در صفحه بعد چيزي که هيچ وقت از ياد نمي برم.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

از پوشش تا لخت-2

گفت ديوونه زودباش الان اينا بيدار ميشن ديگه، منم ديگه چون بيشتر از اين کاري نميتونستم بکنم سوتينش رو بستم و پرسيدم خوبه، اونم گفت دستت درد نکنه ولي حالا بايد بلوزم رو هم بپوشم، گفتم خب بپوش ديگه، نکنه ميخواي اونم من تنت کنم، گفت نخير اين بلوز با سوتين راحت نيست تازه کوتاهم هست، يه چيز بلندتر ميخوام تا يکمي روي رونام بياد، گفتم خب چي ميخواي بپوشي، گفت اون سرمه ايه، گفتم خوبه باشه همونو بپوش پس، گفت اينجا نيست توي ساکه منکه نميتونم با اين وضعم برم بيارم تو پاشو بيار ساک اونطرفه، گفتم پس بشين تا برم بيارم، من بلندشدم رفتم بطرف ساک و اونم با سوتين نشسته بودو داشت ميگفت زير مانتو سبزمه شال آبيه رو هم بيار که ديدم سعيد داره تو جاش ميچرخه، با صداي بلند گفتم صبح بخير که نازي متوجه بشه که الان سعيد داره بلند ميشه و زودي خودشو جمع و جور کنه، با صداي من سيمين بلند شد نشست، تا منو ديد گفت سحرخيز شدي آقا سينا، از کنارش يه شال نازک برداشت و اداخت روي سرش که مثلاً يه چيزي سرش باشه، دکمه هاي پيرهنش بسته بود ولي چون بالايي رو نبسته بود يقيه لباسش يخرده باز بود، نازي رو که ديد بلند با کنايه گفت سعيدجان شما بلند نشو که نازي جون کله سحر رفتن شنا هنوز لباس شنا دارن معلوم نيست اين دوتا کجا داشتن شنا ميکردن صبح به اين زودي! منم سريع لباس و شال نازي رو آوردم و بهش دادم که بپوشه، اونم سريع پوشيد و از جاش بلند شد. ديگه همه بيدار شده بوديم، بعد گفتن صبح بخير به هم خانم ها رفتن توي آشپزخانه تا بساط صبحانه رو آماده کنن. منو سعيد هم داشتيم درباره برنامه امروز صحبت ميکرديم که کجا بريم و چيکار کنيم که سيمين اومد توي اتاق که سفره رو بندازه، يک لحظه من چشمم افتاد به تودهُ دستمال کاغذي هايي که کنار جامون افتاده بود، آخه جاهارو کامل جمع نکرده بوديم و فقط انداخته بوديم کنار اتاق که فضا باز بشه، من سريع رفتم که دستمال هاي مستعمل عمليات ديشب رو جمع کنم که کسي نبينه، تا اومدم جمع کنم سيمين هم همون لحظه اومد و ...

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

دوربین مخفی (کلیپ)

یه کلیپ 4 دقیقه ای دوربین مخفی.

حاحبخونه و خدمتکار.

مشاهده  در ادامه مطلب...

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

از پوشش تا لخت-1

من چند سالي هست که با همسرم ازدواج کردم و مشغول زندگي هستيم، فرزندي هم نداريم، من يک متخصص هستم و در کارم هم بسيار جدي و اون هم داراي تحصيلات، گرچه خيلي از اوقات با ناملايمات زيادي از جانب او مواجه هستم اما خب گاهي اوقات نيز اتفاقاتي پيش مي آيد که مثل يک ماده انرژي زا زنگ تفريح بسيار خوبيست براي اينکه بتوانم به زندگي ادامه دهم چون علاوه بر اين از لحاظ عاطفي هم بهش علاقمندم. همسر من که اينجا نامش را نازي مي گذارم زنيست زيبا، خوش اندام و بلند قد. خودم هم بلند قد هستم. من و نازي شايد گاهي سه چهار بار در هفته سکس داشته باشيم در حالت هاي گوناگون و با زمان هاي متفاوت، البته بيشتر من خواهان هستم چون فردي بسيار داغ و حساس مي باشم و او هم سعي ميکنه که با من همکاري کنه به شرطي که حالش خوب باشه! که آخرش هم بيشتر اوقات اون چيزي که دلم ميخواد از کار درنمياد! بهرحال زندگي ادامه داره...
دوستان خانوادگي زيادي داريم که باهاشون ارتباط داريم، از بين اونا زوجي هستن که بيشتر از بقيه باهاشون ارتباط داريم، من آدم متعصبي نيستم اما بسته به شرايط سعي ميکنم به نازي ميدون بدم، در مورد راحتي رفتاري و نوع لباس پوشيدن، زوجي که ازشون صحبت کردم از دوستان نازي و من هستن و چون زمان زيادي هست که با هم آشنائيم تقريباً يک فضاي خودموني بينمون هست و گاهي با هم شوخي ميکنيم و دورهم خوش هستيم، تا اينکه تابستان سال گذشته...

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

دوستیابی

سلام به دوستان و کاربران عزیز:

 برای برطرف کردن نیازها و آشنایی کاربران وبلاگ با هم , تصمیم گرفتیم که قسمت دوستیابی رو راه اندازی کنیم.



تا کسانیکه تمایل به برقراری ارتباط با دیگر کاربران رو دارن بتونن راحت تر همدیگرو پیدا کنن.

در صورت موافقت اکثریت نظرات این قسمت فعال خواهد شد در غیر اینصورت نه.

نظرات خودتون رو در مورد این قسمت بیان کنید.

پیشنهاداتتون رو به ایمیل یا آیدی قسمت تماس با ما ارسال کنید.

با تشکر: admin

صندوق عقب3 (عکس)

تعدادی عکس با حال با لینک دانلود



ادامه عکسها و دانلود در ادامه مطلب...

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

سکس ضربدري-2

سعی کردم خوب دقت کنم ببينم بعد چه اتفاقی ميفته، حرفهای ساناز و زهره برام خيلی جالب بود و انگار سعيد از قبل با زهره هماهنگ شده بود تا سعيد به کون ساناز برسه و احتمالا زهره به کير من! بعد از چند دقيقه که ساناز از اتاق رفت بيرون، خيلی آروم در همون وضعيتی که خوابيده بودم موقعيتم رو طوری درست کردم تا بتونم ببينم توی سالن چه خبره.برای اينکار تقريبا مجبور شدم خودم رو به لبه تخت برسونم تا اونا رو از زير دستم بتونم ببينم.خيلی نزديک به درب اتاق بودن سه تايی تاحدی مشخص بودن و به ميشد صداشونو شنيد.وایییییییی چی ميديدم، ساناز باهمون ملافه نازک و کوتاه که فقط دور کونش و سينه هاشو گرفته بود ايستاده بود بين زهره و سعيد و روش به طرف سعيد بود، سعيد دستش روی سينه های ساناز بود و اونارو ميماليد.زهره گفت سانازجون اين چيه که دور خودت پيچيدی گرمت ميشه، بزار برات بازش کنم راحت بشی، ما که همه لخت همديگرو ديديم و ديگه اين حرفارو نداريم.ساناز گفت آخه سخته زهره جون. زهره گفت بذار راحتت کنم و ملافه رو باز کرد تا ساناز با بدن لخت جلوی سعيد باشه.سعيد تا ملافه افتاد...

بستنی خوردن (کلیپ)

یه کلیپ 10 دقیقه ای (میگن ایرانیه) از خوردن.

دختره خوشکل , کار بلد و اهل حال.

حتما ببینید خیلی فاز میده.

مشاهده در ادامه مطلب...

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

سکس ضربدری -1

من و همسرم ساناز چندسالیه که ازدواج کرديم، هردو از خانواده هايی هستيم که شايد زندگی و رفتارهای راحت ما دوتا دربرابر دوستانمون با دوره زندگی خانواده هامون خيلی تفاوت داشته باشه. اين ماجرايی که تعريف ميکنم از يک خاطره واقعی که برامون اتفاق افتاده برگرفته شده و تا اونجايی که بتونم سعی ميکنم حال و هوای داستان رو براتون بازگو کنم تا شما هم بتونيد لذتی رو که ما توی يکی از خاطراتمون برديم مجسم کنيد.معمولا ما ايرانی ها بعلت بعضی مسائل خيلی کم به خودمون جرات بديم از خطوط قرمزی که برامون گذاشتن عبور کنيم و خيلی چيزهارو امتحان کنيم که تابحال تجربه نکرديم. خيلی از اوقات وقتی از تعصبات بيجا فاصله ميگيريم تازه ميفهميم که همه چيز اونطوری که ما تابحال فکرميکرديم نيست و گاهی آدم ميتونه روابط آزاد و مطمئنی البته با حفظ احترام و حريم داشته باشه که لذت وصف ناپذيری بهش ميدن. ما هم از اين دست داستان های ايرانی و خارجی تابحال زياد خوانده و شنيده بوديم و مثل خيلی های ديگه فکر ميکرديم که فقط يک داستانه و بس! اما وقتی تونستيم تجربش کنيم تازه فهميديم که در همين جامعه بسته کنونی هم فراوان اين نوع رابطه ها به چشم ميخوره و حتی برای بسياری به موضوعی عادی تبديل شده که ميتونه بخشی از زندگی باشه و مهم اعتماديه که بين طرفين وجود داره. موضوع از اونجايی شروع شد که من با يکی از دوستانم که مدت زياديه با هم دوستيم و رفت و آمد خانوادگی داريم، يک روز در مورد سکس صحبت ميکرديم. اسم اين دوستم سعيد و اسم همسرش زهره هست که اتفاقاً خانم های ما هم باهم خيلی رابطه خوب و نزديکی دارن. من و سعيد باهم خيلی راحت بوديم و حتی گاهی شوخی های سکسی درنبود همسرامون با هم ميکرديم، يکروز که با سعيد درمورد سکس و روش های مختلف حرف ميزديم صحبت از سکس عقب شد و سعيد گفت که سکس از کون يه چيز ديگس و نميشه نباشه، از همون موقع متوجه شدم که...

لز من و خواهرم

اینم داستان لز که یکی از خوانندهای خوبم درخواست کرده بود... 
اسم من نیلوفره و دانشجوی سال دوم رشته كامپیوتر هستم این جریان رو كه براتون تعریف میكنم تابستان سال قبل اتفاق افتاد ( اون موقع من 20 سالم بود ) اونسال وقتی كه امتحان ها تموم شد و معلوم شد كه من از هیچ درسی نیفتادم از اصفهان راه افتادم به طرف خونه (شیراز) اولین كاری كه كردم رفتم حموم بعد از شستن خودم وقتی كه خواستم بیام بیرون یك فكری به ذهنم رسید و چون خیلی حشری بودم و چند مدتی بود كه خودم رو ارضا نكرده بودم قبول كردم كه اجراش كنم خواهر كوچیكم (كه 6 سال از من كوچیكتره ) رو صدا كردم كه بیاد پشتم رو كیسه بكشه غرغر كرد كه به *شهروز*(برادر كوچیكم كه اونم 4 سال از من كوچیكتره) بگو از سر نارضایتی داد زدم:ـمامان ببین این بی ادب چی میگه! اونم با صدای گرمی گفت شقایق ببین خواهرت چی می گه. از صدای كلید كه توی در چرخید فهمیدم كه داره از اتاقش میآد بیرون سریع رفتم سراغ ژیلت كنار آیینه صدای غرغرای شقایق بیشتر حشریم میكرد وقتی كه در زد و در رو واسش باز كردم سر جاش خشكش زد آخه قبلا بهش اجازه نداده بودم كه حتی با شرت و سوتین منو ببینه ولی الان لخت لخت جلوش وایساده بودم یك لحظه حس كردم كه شهروز داره زیر چشمی منو نگاه می كنه واسه همین خودمو كشیدم پشت در و گفتم:هوی نره غول خجالت نمی كشی منو دید میزنی ؟ مامان یك چیزی بهش بگو توهم بیا تو دیگه یخ زدم واسه اینكه شقایق خودش رو ریلكس نشون بده گفت كیسه ات كجاست؟ از لرزش صداش فهمیدم كه حول شده گفتم: كیسه واسه چته؟ بیا اینو بگیر و ژیلت رو دادم دستش بیا اینحا می خوام پشمام رو واسم خطی بزنی دست خودم میلرزه خراب میشه گفت:ولی تو كه گفتی بیام كیست بكشم! گفتم:پس باید میگفتم بیا پشمم رو مرتب كنم ژیلت رو بهش دادم و بهش گفتم شلوارت رو در بیار خیس نشه گفت:خیس نمیشه خیلی حواسش بود كه دستش رو روی لبه های اونجام نزاره وقتی كه داشت موهای اضافی زیر رو میزد خودم رو رو دستاش می مالوندم تو همین حال بودم كه...

درس و مشق (کلیپ)

یه فیلم 20 دقیقه ای آسیایی از پسر خجالتی و دختر کار بلد.

واقعا شهوت انگیز و دیدنی.

مشاهده ودانلود در ادامه مطلب...

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

صندوق عقب2 (عکس)


ادامه عکسها در ادامه مطلب...

خاله مريم

من يه خاله دارم به نام مريم که خيلي به هم نزديکيم..... اختلاف سني من و خاله جونم 21ساله... خاله ي من زني با موهاي خرمايي و بلند که تا نصفه کمرش مي رسه و هميشه دم اسبي مي بنده... و چشماي قهوه اي وقد تقريبا 170 سانتي و وزن 60 کيلو خوب خودشو نگه داشته بود و همه اينها کافي بود براي ديوونه کردن يه جوون 19 ساله. با اينکه اختلاف سن من و خاله زياد بود ولي خيلي به هم نزديک بوديم. خاله ي من با شوهرش زندگي مي کرد و هيچ بچه اي نداشت. مشکل حاملگي داشت. بيچاره خيلي هم خرج دوا ودرمون کرد ولي دستش به هيچ جا بند نشده بود. شوهر خاله هم تو داروخانه کار مي کرد. شب ساعت 3.5 کشيک داشت تا 3.5 ظهر. وقتي هم ميومد خونه يه چيزي مي خورد و مي خوابيد تا 9 شب بيدار مي شد و تا يکي دو ساعت بعد باز مي خوابيد که تو کشيک کم نياره. خلاصه من و خاله خيلي باهم راحت بوديم. بيشتر حرفمون هم سر دوست دختر هام بود گاهي وقتا با دوستام خونه خاله قرار داشتيم و خاله هم کم کاري نمي کرد و همه اينها موجب نزديکي من و خاله مي شد. يه روز...

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

خوردن سینه(کلیپ)

یه کلیپ 2 دقیقه ای ایرانی از سینه خوردن زوری.

مشاهده در ادامه مطلب...

سينما(گی)


تو شهر كوچك ما بهترين تفريح تو روزاي گرم و طولاني تابستون سينما رفتن بود . يه سينما هم بيشتر نداشتيم . اين بود كه هر فيلمو سه چهار بار مي رفتيم . بقيه وقتمونو هم با ول گشتن تو كوچه پس كوچه ها و ديد زدن مغازه هاي خيابون اصلي شهر مي گذرونديم . تو سن و سالي بوديم كه ديگه از بازيهاي كودكانه خوشمون نمي اومد . دنبال ماجراهاي تازه بوديم . مسير كنجكاويهامون عوض شده بود . نياز هاي جديد و ناشناخته اي احساس مي كرديم . مثلاً ديدمون نسبت به دخترها عوض شده بود . جور ديگه اي راجع به اونها صحبت مي كرديم . بيشتر جوكهايي كه بچه ها تعريف مي كردن جوكهاي سكسي بود . هر چند هم سن و سالهاي ما اطلاعات درستي در مورد دختر ها نداشتن . هيچ ارتباطي هم بين پسرا و دخترا نبود . فضا به شدت سنتي بود . خب تو همچين فضايي خود به خود كم كم تمايل به ارتباط جنسي با پسراي ديگه به وجود مي اومد . همه سعي مي كردند با پسراي خوشگلتر دوست بشن . ديدن يه پسر خوش قيافه همه رو مي برد به عالم هپروت . حتي فيلمهايي كه پسر خوشگلي توش بازي مي كرد بيشتر طرفدار داشتن . اون روز...

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

تو ماشین(کلیپ)

یه کلیپ 8 دقیقه ای از خوردن توی ماشین.

قشنگ و دیدنی.

مشاهده و دانلود در  ادامه مطلب... 

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

استخر و ماجرای کون دادن من

من میخام خاطره اولین کون دادنم رو براتون بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد
من R.B هستم اسم خودمو میزارم نیما العان 19 سالمه این ما جرا وقتی 12 سالم بود برام اتفاق افتاد.بزارین از خودم بگم من پسری هستم کمی تپل سفید با کونی تقریبا تاقچه ای و بدون مو من مادر زادی کم مو هستم . خوب میرم سر اصل مطلب.
ماجرا از انجا شروع شد که من خیلی از شنا خوشم میومد .خانوادمم اینو میدونستن برا همین بابام من و برد و تو یه کلاس شنا ثبت نام کرد م.خلاصه من فرداش رفتم سر کلاس به جز من 9نفر دیگم بودن که از من بزرگتر بودن .مربی از ما خاست خود مون رو معرفی کنیم بعد گفت 2 به 2 تقسیم بشیم یکی از همون پسرا که اسمش مهرداد بود امد طرف من و شروع کردیم کار کردن حرکات کششی که مربی گفت بریم تو اب گفت از میله کنار دیواره بگیرین و پا بزنین خلاصه روز اول تموم شد رفتیم رخت کن لباس عوض کنیم مربی امد گفت کسایی که امروز با هم تمرین کردن تا اخر دوره باید باهم باشن .خلاصه منو مهرداد شده بودیم یار تمرینی و هم خیلی هم باهم رفیق شده بودیم. مهرداد با اینکه 4سال از من بزرگتر بود اصلا خودشو برام نمیگرفت .
دیگه 2ماه میشد که میرفتیم سر کلاس. کمی شنا هم یاد گرفته بودیم . که مربی گفت امروز میخام بهتون یاد بدم چطوری تو اب استراحت کنید...

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

لز مدرسه ای(کلیپ)

                     یه کلیپ 10 دقیقه ای از لز 2 دختر مدرسه ای.

                                     جالب وقشنگ.

مشاهده و دانلود در ادامه مطلب...

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

صندوق عقب (عکس)

ماجراي آمپول زدن زن دايي - 3(قسمت آخر)


بازم زن دايي همون لباس ها رو پوشيده بود. اما لباسش فرق ميكرد. يه پيرهن قرمزكه يكم چسبون تروتنگ تر از ديشبي بود وسينه هاش از تو پيراهنش زده بودند بيرون. كونشم كه هنگام راه رفتن همش بالا و پايين مي شد و من امشب تصميم گرفته بودم كار اين كون را تموم كنم. لحظه موعود فرارسيد و زن داييم امپول رو به دست من داد و خودش روي تخت دراز كشيد . من سريع امپول را اماده كردم و رفتم سراغ الهام جونم. مثل شب گذشته دامنشو كشيدم پايين تا روي روناش . همون شلوار چسبون صورتي پاش بود اونم كشيدم پايين البته اين دفعه كامل از توي كونش كشيدم پايين و تونستم كونشو كامل ببينم واي چه كون بزرگي . اين سري يه شورت زرد رنگ خيلي تنگ پاش بود. نمي دونم شرتش براش كوچيك بود يا اينكه مدل شرتش اين جوري بود اخه لمبرهاي كونش از پايين شرتش يكمي زده بود بيرون . الهام با اين كار من جا خورده بود. ديگه حال خودمو نفهميدم دست انداختم توي شرتش و شرتشو سريع كشيدم بيرون البته اين دفعه تمام شرتشو كشيدم پايين . واي حالا داشتم كونشو كامل ميديدم. وقتي شرتشو با اون سرعت كشيدم بيرون كونش مثل يه هلوي درشت بيرون افتاد و خيلي پهن تر از اون چيزي بود كه فكرشو بكنيد فكر كنم اون شرت تنگ لمبرهاي كونشو به هم فشرده بود كه با در اوردنش يهويي پهن تر شد. وقتي الهام ديد كه من شرتشو كامل از پاش كشيدم بيرون غافل گير شد وگفت داري چيكار ميكني . اينهمه لازم نبود. منظورش اين بود كه چرا كامل شرتشو بيرون كشيدم و خواست شرتشو بكشه بالا ولي مگه من اجازه بهش مي دادم گفتم شرتت تنگ بود يكدفعه در اومد حالا كه چيزي نيست الان تموم ميشه . گفت...

ماجراي آمپول زدن زن دايي - 2

صبر كردم خوابش ببره شايد بتونم كمي لمسش كنم . من كه خواب به چشمام نمي يومد. يك ساعتي كير خودم رو گرفته بودم وداشتم از شق درد مي مردم كه مطمعن شدم خوابش برده. چون تابستون بود هيچي رو خودمون ننداخته بوديم كه يه دفعه زندايي جا به جا شد و به پهلو خوابيد. با اين كارش كون بزرگش به طرف من بود . ديگه صبرم تموم شد و دستم رو بردم به طرف كونش و گذاشتم روي كونش. وايييييييييي چقدر نرم بود مثل پنبه. جرآتم بيشتر شد و دستم را روي كونش مي ماليدم. تا حالا كون هيچ زني رو حس نكرده بودم. خيلي نرم بود. يه لحظه زن دايي...

ماجراي آمپول زدن زن دايي - 1

سلام مي خواهم اولين داستان سكسي خودم را كه با زنداييم اتفاق افتاد براي شما بنويسم. راستش من 3 تا دايي دارم . دايي كوچكترم ازمن 2 سال كوچكتر است و ما با هم خيلي خوب هستيم. دايي وسطي من تازه عروسي كرده بود و چون از خود خونه اي نداشتند خونه پدرش زندگي ميكرد. يعني خونه پدربزرگ من و دايي كوچك تر من هم كه حالا زود بود زن بگيره با باباش زندگي مي كرد. همون روزهاي اول كه زن دايي من به خونه شوهرش اومد من(اميد) ودايي کوچكم(علي) خيلي از اون زن خوشمون اومده بود. نمي دونستم داييم چجوري اين زن به اين خوشكلي را به دست اورده و اين زن خوشكل اومده و با دايي من عروسي كرده اخه خيلي از داييم سر بود.يكم درباره زن دايي(الهام)بگم....

سکس غیرعلنی من و مامان

سلام. ماجرای من از اونجايی شروع شد که من تازه کرک و پشمی درآورده بودم وهمش نگام تو کس و کون همسایه ها و فامیلا بود ولی بعد از یه مدت تکراری می شدن و برام اون جذابیت رونداشتن همه جز یه نفر. مامانم! اولا از خودم خجالت می کشیدم که مامانمو دید می زنم ولی خوب این حس اینقدر قوی بود که نمی شد مهارش کرد. بابام از آدمای تقریبا مذهبی بود و این ترس منو چند برابر می کرد ولی مامانم خوشبختانه این جوری نبود ومعمولا تو خونه خیلی راحت می گشت که همینم منو انگولک می کرد. مامانم از بابام 6 سال کوچيک تره و 39 سالشه. یه زن جا افتاده وگوشتی. سینه های بزرگ و نرم 80 با کون و رون تپل که نگاه آدمو خیره می کنه. من که پسرشم نظرم اینه وای به حال بقیه. همیشه وقتی می خواست خم بشه سعی می کردم جلوش باشم و سینه هاشو دید بزنم. این دید زدنها تا حموم واتاق خواب و… ادامه پیدا کرد تا این که مامان فهمید من همیشه دارم سعی می کنم که سینه و کونشو دید بزنم و میرم سروقت لباسای زیرش. یه روز که داشت تو آشپزخونه کار می کرد رفتم سر کمد لباساش. داشتم با شورت مامان ور می رفتم وبو می کردم که یه دفعه مامانم صدام کرد. قلبم داشت مثل گنجشک می زد. اومد جلو. شورت رو از دست من گرفت ولی عصبانی نشد. بعد گفت: چرا این کارو می کنی؟ تو اگه احتیاج داری اونم تو این سن من درک می کنم ولی نمی خوام بچم نسبت به چیزی حریص باشه و همیشه له له چیزی رو بزنه. تو اگه چیزی می خوای می تونی به من بگی. بین خودمون می مونه. من داشتم همین جوری عرق می کردم و سرم رو انداخته بودم پایین. بعد مامان رفت سر کارش. منم رفتم تو اتاقم و تا شب بیرون نیومدم. حتی شام نخوردم و خوابیدم. فردا صبح بی سروصدا رفتم مدرسه. وقتی برگشتم خونه...

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

دور سينه خواهرم

ماجرا به 3 سال پيش برميگرده ، اون موقع من 18 سال داشتم .دو سه هفته‌اي ميشد كه كلاس بدنسازي ميرفتم و احساس ميكردم سينه‌هام بزرگ شده و خوشم اومده بود.يه شب ساعت 7 از كلاس بدنسازي برگشتم خونه و ديدم هيچكس نيست ، به اتاق خواهرم رفتم و فهميدم كه مامانو بابام به خونه ‌ي يكي از آشناها رفته بودند و تا ساعت 11 برنميگشتند.رفتم لباس‌هامو عوض كردم و براي اينكه پيش خواهرم افه بيام به اتاقش رفتم و سينه‌هامو فشار دادم و گفتم:حال ميكني چه سينه‌هايي شده!؟ تيريپ بدنسازيه ديگه!؟ اونم خنديد و گفت:ديگه هر چي باشه واسه ما خانوما كه نميتوني افه بياي كه هرچي هم سينه‌هات بزرگ باشه به اندازه‌ ما نيست!؟


گفتم:

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

نوار بهداشتی خواهرم


خيلی وقت بود به خواهرم نظر داشتم. يعنی هميشه می خواستم بدنشو لخت ببينم. حتی اگه فقط يه ذرش هم که شده. لباس کوتاه که می پوشيد من هميشه چشمام دنبال اين بود که وقتی ميشينه و پاهاشو دراز می کنه من چجوری می تونم لای پاهاشو بيشتر ببينم. تنها که می شدم لباس زيراشو همرو ناز می کردم٫بو می کردم و هميشه تصور می کردم توی اين شورت صورتی که الان تو مشتای منه يا اون کرست سفيده چی مياد وقتی خواهرم اونارو می پوشه. چند سال بود که تا دولا ميشد که از طبقه پايين يخچال چيزی برداره من باسنشو که قلمبه می زد بيرون حسابی بادقت نگاه می کردم.دولا که ميشد خطه وسط سينهاش منو ديونه ميکرد و هميشه حوله حمومش رو تا ميرفت حموم قايم می کردم که مجبور شه منو صدا کنه که حولرو بهش بدم.چشمامو می بستم و توی حولرو بو می کردم که تا چند لحظه ديگه بدنه خيس لخت خواهرم مياد توش٫تا اينکه: يه روز قرار شد که من برای…